عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

پسرک شیطون من...

عزیز دل مامانی... تازگیها خیلی خیلی شیطون شدی.کلا کنترل ناپذیر شدی.یه وروجک خرابکار .خیلی کارای عجیب غریب میکنی.مثلا آب میریزی توی اتو.کل صورتتو با وسایل آرایش رنگ میکنی.اسباب بازیهاتو همه جا پخش میکنی و هرچی بهت میگیم بی توجهی میکنی و یا سریع قهر میکنی اما من وبابایی هیچ وقت برای تربیت تو کوتاهی نمی کنیم و درمونده نمی شیم.از دیروز تصمیم گرفتیم نسبت به این کارات بی تفاوت باشیم.بیشتر بهت محبت کنیم و حواسمون بهت باشه تا فرصت خرابکاری پیدا نکنی...امیدوارم موفق باشیم... بردیای بی نظیر من                        عاشقانه دوس...
26 فروردين 1392

تعطیلات....خونه ی مامان جون

پسر طلای مامان... سلام جوجه ی نازم.رسیدیم به ادامه ماجرای عید و تعطیلات.تمام تعطیلات نوروز ما در گوراب زرمیخ، خونه مامان جون گذشت.اونجا جنابعالی انقدر سرت گرم و شلوغ بود که حتی واسه غذا خوردن وقت نداشتی.همش مشغول بازی بودی.یا تو حیاط مشغول موتورسواری یا در حال بازی با دایی یا خاله ها!البته ،شما علاقه شدیدی به باباجونت داری و تقریبا هرجا بابا جون می رفتن،دنبالشون میرفتی و فندک به دست ،یکسره براشون سیگار روشن می کردی. چهارشنبه سوری تو حیاط هفت تا آتیش درست کردیم.دایی کلی ترقه و منور و ...گرفته بود.کلی خوش گذشت.اما شما یه کم میترسیدی.همش میگفتی بزارین من همینجا روی ایوون بشینم.ولی بابایی و باباجون بغلت کردن و از روی آتیش پریدین.رو...
25 فروردين 1392

درد دل15

فرشته مهربون من... سلام عزیزترین مادر.یه عالم حرف نگفته برات دارم.نمی دونم از کجا شروع کنم.اول از آخرای سال نود ویک برات میگم.روزایی که من ذوق رفتن به دیار خودم رو داشتم تو ،میوه ی دلم ،مریض بودی.روز پنج شنبه 24اسفند،وقتی بابایی از مدرسه اومد،شما هنوز تب داشتی ـ تبی که از شنبه شروع شده بودـ ولی سرحال بودی و غذا هم خورده بودی . با این حال بدیمت دکتر.دکترت گفت حالت از شنبه تا حالا بهتره و عفونت گلوت بهتر شده و برای مسافرت رفتن مشکلی نداری.واسه همین بابایی ـ با اینکه خیلی خسته بود، به خاطر من ـ گفت وسایلو جمع کن تا راه بیافتیم.اول رفتیم مشهد که خرید کنیم و بریم خونه مادر جون و عصر جمعه راه بیافتیم.اما وقتی رفتیم مشهد و بازار، شما انقدر...
22 فروردين 1392

سلام...

ما اومدیم.... من و بردیا با یه عالم  حرف جدید و عکسای خوشگل برگشتیم.... سال نو رو به همه ی دوستای مهربونم تبریک میگم.امیدوارم سالی سرشار از خوشی برای همه باشه. خونه ی مامان جون به نت وصل نبودیم.کلی دلم تنگ شده بود. تو پست بعدی کلییییییییی درد دل دارم براتون....   ...
19 فروردين 1392
1